روزی از دیاری پادشاهی میگذشت
در شهر هر که به پادشاه میرسید سر فرو میگذاشت و تعظیم میکرد
در میان شهر به درویشی رسیدندی که سر از تعظیم باز زد
پادشاه به او گفت چرا تعظیم نکردی
درویش گفت چرا تعظیم کنم؟
پادشاه گفت بندگان در مقابل اربابان سر فرود می اورند
درویش گفت پس تو باید به من تعظیم کنی
پادشاه گفت جان؟؟
درویش گفت بلههههه
تو بنده ی زر هستی و زر بنده ی من
تو بنده ی جا هستی و جا بنده ی من
تو بنده ی نان هستی و نان بنده ی من
پس تو بنده ی بندگان من هستی و باید به من سر فرود اری
و پادشاه از این سخن به وجد امد و نعره زنان و تعظیم کنان در افق محو شد
نتیجه اخلاقی
خواهرم اون حجابت رو رعایت کن
تبليغات