پسر جوان آماده ی اولین پروازش شده بود
قبل از پرواز برای گذراندن وقتش به فروشگاه رفت و بسته ای بیسکوییت برای خود خرید و روی صندلی منتظر پروازش ماند
بعد از مدتی بسته ی بیسکوییتش را که روی دسته ی صندلی بود باز کرد و مشغول خوردن شد که در کمال تعجب دید مردی که روی صندلی کناری نشسته بود نیز با جسارت تمام شروع به خوردن از بیسکوییت جوان کردجوان به شدت عصبانی شد اما چیزی نگفت تا این که مرد پابه پای جوان به آخرین دانه ی بیسکوییت رسیدجوان که از جسارت مرد به سطوح آمده بود تا خواست حرفی به مرد بگوید
.
.
.
.
.
.
.
.
مرد با خشم زیر گوشش زد و اونقدر زدش تا با صندلی انتظار یکی شد تا دیگر بیسکوییت دیگران را تناول نکند
سپس در کمال ناباوری با آغوشی باز به استقبال مرگ رفت و سوار هواپیما(ترجیحا توپولوف) شد...
آیا شایسته است اینقدر زود قضاوت کنیم^_^ خخخخخ
با اختلاس و تصرف از کتاب "فانتزی نمی میرد"
اثر محمد.سه نقطه
به ترجمه و تفسیر استاد عباس.مستقیم
تبليغات